پیرزن
سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۰۸ ب.ظ
پیرزن خیلی پیر بود..رنگش خیلی پریده بود.. سفید سفید بود..موهایش هم سفید بود و خیلی تنک
به سختی راه می رفت حتی..
دیابت داشت.قندش خیلی بالا بود...کلیه اش نارسا شده بود..تمام آب بدنش از دست رفته بود..
از یک روستای دور آمده بود..
استاد نگران گفت که باید بستری بشود..
ولی پیرزن گفت که نمی شود..که نمی تواند..
میگفت بچه ام درخانه تنهاست..نمی تواند غذا بپزد.بلد نیست چایی درست کند..
من باید بروم..
هرچقدر استاد و همه ی ما وحتی آن دختر باکلاس شهری اش اصرار کردیم قبول نکرد..
میخواست برود..دلش نگران بچه اش بود..
دست آخر هم رفت.
گرچه عصبانی بودم. هم از دست خودش..هم از دست آن بچه ی توی خانه اش..که بلد نبود غذا بپزد وچایی درست کند..
ولی جایی ته دلم این عشق عجیب آزاردهنده را تحسین کردم..
همین.
۹۴/۱۲/۲۵