مرگ
روزهای اینترنی رو پشت سر میگذارم..روزهای سخت..
الان کشیک آی.سی.یو بیمارستان خون و سرطان هستم..یه مادر باردار که دیروز توی اتاق زایمان با حال خیلی خوب دیدمش الان دچار مسمومیت حاملگی و افت پلاکت و خونریزی شدید و تشنج شده..به حدی که مرگش نزدیکه..
اینجا..توی آی.سی.یو بیمارستان خون وسرطان..اکثر مریضها دارن با مرگ دست و پنجه نرم میکنن
فضا خیلی برام سنگینه..حالم اصلا خوب نیست..مدام از خدا میخوام که پایان زندگی من این نباشه..پایان دردناکیه..دلم میخواد در آگاهی بمیرم..نه بی هوش وناتوان افتاده روی یک تخت..
آه..خدایا..شهادت ادعای بزرگیه..میدونم..ولی میشه منم وقتی بمیرم که با اگاهی مرگ رو پذیرفته باشم و ازش رد شده باشم..نه وقتی که برای زنده موندن دست و پا میزنم..
خدایا من شاکر توام...که الان..این لحظه اینجام..خدایا..دلم برات تنگه...خودت منو ببر در آغوش امن خودت..من میترسم..میترسم....