یک روز معمولی
یک روز معمولی من داخل بیمارستان اینطور شروع میشود.. وارد حیاط بیمارستان که میشوم دختر جوان خدمه را می بینم..همان که نان آور خانواده اش است و به علت حقوق ماهی ششصد تومنی که دارد خرج خانواده اش را میدهد پدرش اجازه ازدواج به او نمی دهد...
بعد.. داخل بخش میشوم...بخش خون و سرطان اطفال..صدای گریه ی دردآلود کودکی مجبورم میکند از پشت میز بلند شوم وبه اتاق کار پرستاران بروم..مادرش جلوی در ایستاده..گریه ی شبیه زجه اش را بی صدا میبینم و دست و پا زدن کودک را... حالم بد میشود..خیلی بد..تا همین نیمه شب که اینجا نشسته ام خوب نبوده ام.یه عالمه اشک دارم..
نمیدانستم علتش چه بود...
روزهای پر فراز و نشیبی دارم..دفاع پایان نامه..انتقال اسباب و وسایلمان به تهران...درسهای نخوانده...ترس از آینده..دلتنگی برای تمام روزهای گذشته..خانواده ام...دوستانم..
و ترس..از ناتوانی..مقابل سختی های زندگی..
وای..خدایا من خیلی کوچکم..خیلی ضعیفم..خواهش میکنم دستم را محکم محکم بگیر..