نمی خواستم بنویسم..
اصلا قرار نبود..کمی وبلاگ هایی را که میشناختم..وبعضی ها را برای اولین بار بالا وپایین کردم..
کلکات شروع کردند به رژه رفتن..وقلبم به تند تپیدن..
دلم شور میزند..
چند وقتی هست..بی دلیل..وگاهی با دلیل
میدانم که بلایی به سرم آمده ست..میدانم که آدمها اسمش را گذاشته اند عشق..میدانم بی قراری ام به این دلیل است..
میدانم..
به روزهای قبلش فکرمیکنم..
قبل از پیدا شدن تو..توی پیچیدگی های زندگی من..وسط سوالاتم..وسط شک و یقین هام..
روزهای بدی نبودند..خیلی هم خوب بودند گاهی..فارغ از همه وهمه چیز..لای کتابها..بین آدمها..توی هر زیارت و دعایی دنبال ردپایی از معبود و عشقی عمیق میگشتم..
میگویم عمیق چون تجربه اش کرده ام..هرچند کم و کوتاه
ولی روزهای قبلش هم یه چیزی همیشه ته دلم بود که همیشه سعی میکردم بهش فکرنکنم..حالا می بینم که تو بودی..که انتظار پیداشدن تو بود..
توی این هفت ماهی که گذشت گاهی باخودم میگفتم یعنی یک روز می رسد که احساس تو برای من-نوشتنی - شود؟؟
میبینی؟؟
حالا شده..
واین اتفاق بزرگ خیلی خوبی است..
شاید تو درک نکنی چرا..ولی بدان که اتفاقات خوبی در قلب من درباره ی تو افتاده..
بدان که..
واین را بدان که ردپایی مرا به تو رسانده..ردپایی شیرین..
بدان که..
چشم امید دارم به این ردپا ها..
و امید باشکوه ترین داشته آدمی است..
همین.