توی سالن بیمارستان نشسته ام..نوزادی را که رگ نداشت آورده ایم که جراح ها رگی از بدنش پیدا کنند وبه اصطلاح کات دان کنند تا بشود مایعی بهش رساند..
سالن انتظار پر از چشمهای منتظر همراهان است..دختری با قیافه ای که آرایشش به هم ریخته و موهای نامرتب زیر لب برای خواهر داخل اتاق عملش ذکر میخواند..
چند تا جوان زمان انتظار برای رفیقشان را به شوخی و مسخره بازی میگذرانند.. ومن..لحظات را میشمرم تا کار این نوزاد زودتر تمام شود و بتوانم تا صبح اندکی بخوابم..
خدایا قلبم را بگیر..کامل..