واقعا نمیدونم..بعد از این همه مدت که ننوشتم چی باید بنویسم..توی این مدت اتفاقات زیادی افتاده..چیزهایی که برای من دور از ذهن بود و مدتها منتظرشون بودم..
ولی نه..چیزی که الان میخوام بنویسم درباره ی یک درده ..درد کشته شدن اون همه مسلمان..توی منا
جلوی چشمان امام زمان(عج)..
وقتی من که یه مسلمان معمولی ام..فقط با شنیدن خبر و دیدن عکس و فیلم اینقدر حالم بده..نمیتونم لحظه ای فراموش کنم..پس امان از قلب آقامون..
حالم خوب نیست
البته روزهای خیلی خوبی رو دارم پشت سر میگذارم..
روزهایی که هر لحظه ش شکر داره..هزاران مرتبه شکر..
اول ذی حجه عقد کردیم..ساعت یازده و چهل دقیقه صبح..
اونقدر اتفاقات و داستان داشتم که نمیدونم کدومش رو باید نوشت..
فقط میدونم خدای من بی نهایت بزرگ و مهربانه..از خودش میخوام که توی تمام مراحل این دنیا دستم رو بگیره..